فسقلی های مامان

شب قدر

سلام جوجوهای من.خوبین فسقلی های مامان؟صبح قشنگتون بخیر!خوب خوابیدین شیرین های مامان؟با اینکه مامانی یک ساعت با تأخیر میاد سر کار توی ماه رمضون ، ولی هنوزم خواب داره . دیشب شب قدر بود . شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) ، شب تقدیر و سرنوشت ، شبی که تقدیر یکساله آدم ها رقم می خوره . دیشب نتونستم بیدار بمونم ، چون امروز باید میومدم سر کار ، فردا شب بیدار می مونم و احیاء می گیرم . اونقدر حرف دارم با خدای مهربون که نمی دونم کدومش رو بگم ، چه جوری بگم ؟ صبح خانم اسدی داشت می گفت نی نی دخترخاله ش به  دنیا اومده ، دخترخاله ش تقریبا هم زمان با من باردار شده بود . وقتی گفت خودم رو زدم به نشنیدن ، بهش تبریک هم نگفتم ! می دونم . ...
29 مرداد 1390

سلام گلهای من

سلام نی نی های من . سلام عسل های مامانی . صبحتون بخیر نانازهای من . خوب خوابیدین ؟ چی ؟ قهرین با مامانی ؟ چون خیلی وقته نیومدم سراغتون ! باور کنید اصلا حس و حال هیچ کاری رو نداشتم . شبها تا دیروقت بیدار بودم تا سحر آماده کنم ، بعد هم که واسه سحری بیدار می شدیم ، تا موقع اومدن سر کار دیگه خوابم نمی برد . وقتی هم که میومدم شرکت گیج خواب بودم . شرایط سختی بود . تازه یکی دو روزه صحبت کردیم تا یک ساعت دیرتر بیایم . حالا کمی بهترم . ماه رمضون هم از نیمه گذشته! مامانی عاشق این ماهه ! عاشق سفره افطاری ، عاشق چیدن سفره افطاری ! درست کردن شله زرد و آش ، آوردن پنیر و سبزی سر سفره افطاری ! ولی امسال ، مثل پارسال ، بابایی توی مغازه افطاری می کنن و واسه...
27 مرداد 1390

مهمونی

سلام جوجوهای مامانی . صبحتون بخیر . خوبید عسل های مامان ؟ خوشید نانازهای من ؟ مامانی خواب داره ، یه دنیا ! دیشب افطاری دادیم . خانواده بابایی رو دعوت کردیم . همه چیز خوب بود . و مهمونی به خوبی برگزار شد . تنها مشکلش قطعی آب بود که اذیت کرد . تازه ظرفها هم نشسته باقی موند . البته واسه مهمون ها خوب بود و کلی دعا به جون آب قطع شده کردن که مجبور نبودن ظرف بشورن . در عوض یه تشت ظرف نشسته و یه عالمه ظرف جمع و جور نشده واسه مامانی باقی موند . دیشب مامانی ساعت سه خوابیده ، و حالا گیج خوابه . کاش امروز زود بگذره !  یه چیزی رو می دونید ؟ مامانی یه تصمیمی گرفته . تصمیم گرفته حرفهاش رو جدی به بابایی بگه . می دونید کوچولوهای من ، ...
15 مرداد 1390

ماه رمضون

سلام تپل های مامانی . خوبید نی نی های من ؟ مامانی امروز روزه ست . البته فردا اولین روز ماه رمضونه ، ولی مامانی از امروز روزه گرفتم . بابایی چون امروز کارشون زیاده ، نتونستن روزه بگیرن . منم دیشب سحر پا شدم ، یه لیوان شیر و کیک خوردم ، قرآن و نماز خوندم و خوابیدم . البته باید بگم بابایی هم بیدار شد ، اومد توی هال دراز کشید ، هر چی بهش گفتم برو بخواب رو تخت ، نرفت ، گفت شما تنها می مونی . خلاصه همونجا پیش من موند تا نمازم رو خوندم و رفتیم با هم خوابیدیم . صبح هم پا شدم بیام ، دیدم اصلا نمی تونم . دوباره خوابیدم ، و بابایی زحمت کشیدن من رو رسوندن . الانم اونقدر خوابم میاد که نگو . کاش امروز زودتر تموم بشه ! کوچولوهای من ...
10 مرداد 1390

من برگشتم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به جوجوهای خودم . خوبید نی نی های من ؟ در چه حالید فسقلی های مامانی ؟ این یه هفته که نبودم دلتون واسه مامانی تنگ شده بود ؟ بابابیی رو که اذیت نکردین ؟ یه دنیا دلتنگتون شده بودم . تعطیلات کارخونه تموم شد و مامانی برگشتم سر کار . دیدید مامانی نتونست بره شمال ! اونقدر غصه دارم که نگو . اونقدر دلتنگم که نگو . آخرش هم خودم واسه آشتی پیش قدم شدم . نمی دونم بابایی چطوری طاقت میاره قهر باشه و حرف نزنه . فکر کنم مردها همه شون همین طورین ، لجباز و یکدنده و مغرور . شاید مشکل مامانی اینه که زیادی بابایی رو دوست داره . آخر هفته گذشته هم با بابایی رفتم تهران واسه خرید مغازه . دو روزه رفتیم و...
10 مرداد 1390

مامانی اومد

سلام کوچولوهای دلبندم . صبح گرم تابستونی تون بخیر . خوب خوابیدین ؟ دیروز که مامانی نبودم ، بابایی رو اذیت نکردین ؟آفرین نی نی های من که مثل همیشه ماه بودید . همینه که مامانی عاشششششششششقتونه ! مامانی پنجشنبه شب رفتم تهران ، خونه خانم شریفات اینا ، همسایه مون بودن . اهل جنوب و فوق العاده مهربون و خوب . شب خوبی بود . جمعه صبح هم رفتم امتحان دادم . خوب بود . دعا کنید قبول بشم نی نی های من . بعد هم برگشتم . بابایی اومد دنبالم . رفته بود واسه ناهار دیزی خریده بود . جاتون خالی اونقدر خوشمزه بود که نگو ! خوردیم و تا ساعت 7 غروب خوابیدیم . بابایی هم نرفت مغازه ، گفت می خوام در خدمت خونواده باشم . گرچه همه ش خونه بودیم ولی جمعه خوبی بود . آخه...
10 مرداد 1390

دیر اومدم؟

سلام نی نی های مامان . خوبید فسقلی های من  ؟ سرحالید شیطونک های مامانی ؟ با همدیگه که دعوا نکردین ؟ بچه های خوبی بودین ؟ مامانی فداتون بشه که اینقدر ماهین ! دلم براتون یه ذره شده بودها ! این روزها خیلی سرم شلوغه . دارم واسه امتحان جمعه می خونم . دلم می خواد حتما قبول بشم . با اینکه خیلی مهم نیست ولی باید قبول بشم . پنجشنبه شب میرم تهران پیش یکی از دوستامون ، اسمش مهسا ست . قبلا کرمانشاه بودن ولی چند وقته رفتن تهران . مهسا الان یه مشکل خونوادگی هم داره . نمی دونم توی این شرایط مزاحمش بشم یا نه ؟ دوست دارم ببینمش و حرفاش رو بشنوم . آخه باورم نمیشه سهیل ، شوهرش ، واقعا اونطوری باشه که مهسا میگه . از دیروز که برام تعر...
10 مرداد 1390

چه بد !

سلام ني ني هاي من . خوبيد ؟ خوشيد؟ سلامتيد ؟ دماغتون چاقه ؟ الان توي دفتر بيمه بابايي هستم . تنهام . راستش رو بخوايد تصادف كرديم با GEN2 مون . اعصابم خورده . آقاي دلگشايي رو فرستادم پيش بابايي تا تنها نباشه . يه ماشين يه دفعه وايساد و بابايي از پشت كوبيد بهش . جلوي ماشينمون داغون شد . از وقتي اس دي رو خريديم همين طور داره بلا سرمون مياد . نمي دونم خرافاتي شدم يا نه . ولي اصلا حس جالبي نيست . ديگه نمي تونم بنويسم عزيزاي من . استرس دارم شديد . تا بعد ، يه دنيا بووووووووووووووووووووووووووووووس .  ١٦/٤/٩٠ ...
10 مرداد 1390

کوچولوها

سلام کوچولوهای من .خوبید عزیزهای دلم . دلتون واسه مامانی تنگ نشده بود ؟ من که دلم یه ذره شده بود براتون . بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهتون ، شنیدن صداتون و حرف زدن باهاتون بودم . مامانی که نبود  شیطونی نکردین ؟ بابایی رو اذیت نکردین ؟ گرچه مامانی شیطونی هاتون رو هم دوست داره .                                                       این روزها همه مشغول خوندن جزوه ه...
10 مرداد 1390

صبح قشنگتون بخیر

سلام به روی ماهتون . سلام به دست و پاهای کوچولوتون . سلام به چشم های نازتون . خوبین توپول های مامانی؟ خوب خوابیدین ؟ دیروز کلی با بابایی حرف زدیم . ولی هنوز موفق نشدم واسه رفتن بابلسر راضی ش کنم . داره دیر میشه و بابایی هنوز راضی نشده . برام دعا کنید فسقلی ها ! نیمه شعبان مراسم عقد خاله مریمه و من موندم و بابایی که لج کرده و میگه نباید برم . مطمئنم می تونم راضی ش کنم ولی امیدوارم دیر نشه . دیشب به بابایی گفتم نی نی می خوام . گفتم نمی تونم دوری شما فسقلی ها رو تحمل کنم . بابایی میگه زوده . میگه بذار چند وقت بگذره . ولی راستش رو بخواین نمی تونم تحمل کنم . دکتر هم بهم گفته باید شش ماه صبر کنم تا بدنم به حالت اول برگرده ولی مامانی...
10 مرداد 1390